باز آفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر
باز آفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر را از سایت اسک 98 دریافت کنید.
بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر
ستاره | سرویس سرگرمی - حتما تا حالا ضرب المثل «هر که بامش بیش برفش بیشتر» را شنیده اید. این مثل به این معناست که هر کس پول و ثروت بیشتری دارد؛ گرفتاریها و مشکلات بیشتری نیز دارد. بنابراین نباید از روی ظاهر مردم ثروتمند قضاوت کنیم و فکر کنیم که آن ها در زندگی هیچ مشکلی ندارند. در ادامه به بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر به صورت دو داستان کوتاه خواهیم پرداخت که دومی طنزگونه است.
بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر
بازآفرینی ضرب المثل بدین معناست که داستان یا حکایتی بر اساس یک ضرب المثل نوشته شود و با ابتکار نویسنده اش، اثری کاملا جدید و نو خلق شود. این کار معنا و مفهوم ضرب المثل را ملموستر میکند. دو داستان زیر بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر هستند که به دو صورت جدی و طنزگونه این ضرب المثل را گسترش دادهاند.
داستان اول:
آقایان شریفی، حمیدی، جهانگیری، ناصری و سعیدی چند دوست صمیمی بودند که سالها، یعنی از وقتی که با هم به مدرسه میرفتند و هم محلهای بودند تا حالا که ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، ارتباط خود را با یکدیگر حفظ کرده بودند و رفت و آمد خانوادگی داشتند. تقریبا همه آنها سطح زندگی مشابهی داشتند و کارمند و معلم بودند؛ به جز آقای جهانگیری که حالا کارخانهدار شده بود و برای خودش برو بیایی داشت. او درآمد خوبی داشت و یک خانه بزرگ و مجلل در بالای شهر و یک ویلا در شمال کشور برای خودش خریده بود و هر سال به همراه خانوادهاش به سفرهای خارج از کشور می رفت؛ البته او به دوستان خود فخر فروشی نمیکرد و مثل روزهای نوجوانی با آنها با صمیمیت و مهربانی رفتار میکرد، اما کمتر در مهمانیها و دورهمیهای آنها شرکت میکرد و این مسأله باعث دلخوری دوستانش شده بود.
یک روز که پنج دوست در خانه آقای شریفی جمع شده بودند؛ آقای سعیدی سر صحبت را باز کرد و گفت: «خیلی خوب شد که امروز دور هم جمع شدیم. آقای جهانگیری که مدتی است افتخار نمیدهند در مهمانیهای ما تشریف بیاورند و مرتب گرفتاری را بهانه میکنند.» آقای جهانگیری گفت: «شرمنده ام. اما قول میدهم هر طور شده در دور همی بعدی با شما باشم. آنها با هم قرار گذاشتند روز پنج شنبه بعد از کار به همراه خانوادههایشان در جایی خوش آب و هوا و سرسبز، کنار یک رودخانه پر آب در بیرون شهر دور هم جمع شوند و تا شب گل بگویند و گل بشنوند.
آقای حمیدی معلم بود و روز پنج شنبه تعطیل بود. بنابراین پیش از ظهر به همراه همسر و بچههایش وسایل پیک نیک را برداشتند و به کنار رودخانه رفتند و تفریح خود را شروع کردند. بعد از ساعت اداری، آقای ناصری، آقای سعیدی و آقای شریفی هم به آنها ملحق شدند و تا توانستند بازی کردند و قدم زدند و در رودخانه قایقسواری کردند. آنها به این فکر میکردند که آقای جهانگیری چون پولدارتر است، غرور دارد و ترجیح میدهد به ویلای خودش در شمال کشور برود تا این که زیر انداز و قابلمه بردارد و به همراه دوستان به کنار رودخانه بیاید.
غروب شده بود و داشتند کم کم وسایل خود را جمع میکردند تا به خانه برگردند که سر و کله آقای جهانگیری و خانوادهاش پیدا شد. آنها دوباره نشستند و دلخوری خود را با او در میان گذاشتند. آقای ناصری گفت: «جهانگیری جان! این همه ما را اینجا معطل کردی و حالا که آمدهای این طور بیحوصله و اخمو نشستهای اینجا؟» آقای جهانگیری گفت: «مگر قرار نگذاشته بودیم بعد از کار دور هم جمع شویم؟ من امشب تمام سعیام را کردم و زودتر کارم را تمام کردم تا بتوانم در جمع شما باشم. ولی هنوز خسته ام. می دانید؟ امروز هم مثل هر روز خیلی کار داشتم. از سر و کله زدن با کارگر و سرکارگر و مشتریها و واردکنندههای مواد اولیه گرفته تا حساب و کتاب و پرداخت حقوق کارکنان. تازه بعدش هم باید حساب بانکیم را برای چک روز شنبه پر میکردم. خلاصه خرد و خمیرم و اگر با شما قرار نداشتم، مستقیما به رختخواب می رفتم.»
آقای حمیدی گفت: دوست عزیز! ما را ببخش که در مورد تو زود قضاوت کردیم. به راستی که قدیمیها گل گفته اند که: هر که بامش بیش برفش بیشتر. درست است که ما به نسبت تو درآمد کمتری داریم؛ ولی در عوض مشکلات کمتری هم در محل کار خود داریم. زودتر به خانه برمیگردیم و میتوانیم ساعات بیشتری را با خیال راحت در کنار خانوادههایمان باشیم.»
⇔ بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر ⇔
داستان دوم:
رضا و پدرش صبح زود از خواب بیدار شدند تا قبل از رفتن رضا به مدرسه پشت بام را پارو کنند. دستان آن دو به شدت سرد شده بود و گاهی از کار پارو کردن برف دست میکشیدند و در دستان خود «ها» میکردند تا بتوانند به کار خود ادامه دهند. باد سردی میوزید و پدر که میترسید مبادا رضا به لب پشت بام برود و با وزش باد تند پایین بیفتد داد زد: «رضا! پسرم! عقبتر بایست. لب پشت بام خطرناک است.»
آنها برفها را از پشت بام پایین ریختند. پدر گفت: «پسرم! تو برو. مدرسه ات دیر میشود. من خودم برفهای روی زمین را جمع میکنم سمت باغچه تا موزاییکها نشکند.» رضا گفت: «بابا جان! تا امروز نمیدانستم برف پارو کردن چه کار سختی است.» پدر لبخندی زد و گفت: «پسرم دارد مرد میشود. برف بعدی که بارید باید یک تنه آن را پارو کنی تا من همه جا به قدرت و توانایی تو افتخار کنم.» رضا لبخندی از سر رضایت زد و کوله پشتی اش را برداشت و به سوی مدرسه به راه افتاد. همین که میخواست از در خانه بیرون برود، از پدر پرسید: «بابا جان! راستی خانه ما چند متر است؟» پدر گفت: «صد و پنجاه متر.»
در راه رفتن به مدرسه رضا دائما پیش خودش فکر میکرد: «بیچاره احمد علی! حتما امروز از شدت خستگی پارو کردن برفها نمیتواند به مدرسه بیاید. آخه شوخی نیست. خانه آنها هزار و پانصد متر است. یعنی ده برابر رضا مجبور است برف پارو کند. حتما دستانش یخ خواهد زد و از خستگی روی برفها خواهد افتاد. حتما پدر احمد علی پیش دوست و آشنا مینشیند و بادی به غبغبش میاندازد و میگوید: ببینید چه پسر قویای دارم! یک تنه برفهای خانه هزار و پانصد متری ما را پارو کرد و خم به ابرو نیاورد.» و حتما احمد علی فردا که به مدرسه بیاید، حسابی از خودش تعریف خواهد کرد که بیایید و ببینید من چه زور بازویی دارم!»
همین طور که پیش خودش این فکرها را میکرد، به مدرسه رسید. بچهها به صف ایستاده بودند. با کمال تعجب احمد علی را دید که جلوتر از همه در صف ایستاده بود. جلو رفت و پرسید: «خسته نشدی برفهای پشت بامتان را پارو کردی؟» احمد علی گفت: «نه. برای چی پارو کنم؟» رضا گفت: «مادرم همیشه میگوید: «هر که بامش بیش برفش بیش تر.» من فکر کردم تو امروز از خستگی به مدرسه نمیآیی.» احمد علی خندید و گفت: «ولی برفهای ما را کارگرمان پارو میکند. شرمنده ام؛ ولی به فکر ضرب المثلهای دیگری باش. مثلا «پول را روی مرده بگذاری زنده میشود.» یا «پولدار به کباب؛ بی پول به دود کباب.»» رضا پیش خودش گفت: «منِ ساده را بگو که میخواستم دفعه بعدی پشت بام را تنهایی پارو کنم. نگو ضرب المثلهای دیگری هم بوده و من بی خبر بودم.»
بیشتر بخوانید:
نظر شما درباره این دو داستان برای بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر چیست؟ لطفا در بخش «ارسال نظر» ما را از ایدهها و دیدگاههای خود بهرهمند کنید.
منبع مطلب : setare.com
مدیر محترم سایت setare.com لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
بازآفرینی ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر پایه هفتم
بازآفرینی ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر پایه هفتم
معنی ومفهوم هرکه بامش بیش برفش بیشتر,خلاصه هرکه بامش بیش برفش بیشتر,هرکه بامش بیش برفش بیشتر به انگلیسی,بازآفرینی ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر,
باز آفرینی ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر,باز آفرینی ضرب المثل هرکه بامش بیش،برفش بیشتر,باز افرینی ضرب المثل هرکه بامش بیش,باز آفرینی ضرب المثل,
گسترش ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر پایه هفتم,معنی ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر پایه هفتم,ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر پایه هفتم,
ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر,ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر را گسترش دهید,ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر بازآفرینی مثل,ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر به انگلیسی,
ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر یعنی چه,ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر به چه معناست,ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر گسترش دهید,ضرب المثل
مَثَلها داستان زندگی مردماند و چون آیینهای روشن، آیینها، تاریخ، هوش، بینش و فرهنگ ملت را در خود نشان میدهند.
«مَثَل واژهای است که از عربی به فارسی راه یافته و آنچنان که مینویسند از ماده مثول بر وزن عقول به معنی شبیه بودن چیزی به چیز دیگر یا به معنای راست ایستادن و بر پای بودن آمده است».
این واژه در عربی به چند معنا به کار رفته است: مانند و شبیه، برهان و دلیل، مطلق سخن و حدیث، پند و عبرت، نشانه و علامت.
در اصطلاح اهل ادب مثل نوعی خاص از سخن است که آن را به فارسی داستان و و گاهی به تخفیف دستان میگویند (رحیمی، 1389).
با این وصف در باشگاه ضربالمثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضربالمثل «هرکه بامش بیش، برفش بیشتر» میپردازیم.
این ضربالمثل را معمولا در مورد افرادی به کار میبرند که به لحاظ مکنت، جایگاه و مقام مادی و معنوی در مکان رفیعی باشند.
آن هم در زمانی که این افراد از زیادی سختیها در زندگی و یا کار و ... گله داشته باشند.
حال ببینیم چه داستانی در پس این ضربالمثل قرار دارد؟
میگویند که در روزگاران قدیم پادشاهی بود که در اثر بیماری در می گذرد. قبل از مرگ وصیت میکند چون وارث و جانشینی نداشته،
فردای آن روز اول کسی که وارد شهر شد را بر جایگاه قدرت بنشانند و او را پادشاه جدید شهر معرفی کنند.
فردای آن روز مردم و امرا دستور شاه درگذشته را بر سر میگذارند و گدایی را که در تمام عمر تنها اندوختهاش خرده پولی بوده و لباس کهنهای،
به عنوان شاه معرفی میکنند و او را بر تخت پادشاهی مینشانند.
روزها میگذرد و این گدا که حالا شاه شده و البته معتبر، بر تخت مینشیند و امور را اداره میکند.
تا اینکه برخی از امیران شهر و زیردستانش سر ناسازگاری با او بر میدارند و با دشمنان دست به یکی میکنند و شاه تازه هم که توان مدیریت امور را از کف داده، بخشی از قدرت را به آنها واگذار میکند.
روزی یکی از دوستان دیرینش که از قضا رفیق گرمابه و گلستانش بود، وارد شهر میشود و میشنود
که رفیقش حال پادشاه آن دیار است. برای تجدید دیدار و البته عرض تبریک نزد او میرود.
پادشاه جدید در پاسخ تبریک و تعریف و تمجید دوستش میگوید: ای رفیق بیچاره من، بدان که اکنون حال تو بسیار از من بهتر است.
آن زمان غم نانی داشتم و اینک تشوش جهانی را بر دوش میکشم. سختیها و رنجهای بسیاری را متحمل گشتهام.
و در اینجاست که رفیق دیرینش میگوید: هرکه بامش بیش، برفش بیشتر.
گزارش از: مریم محمدی
منبع مطلب : www.payehaftomi.ir
مدیر محترم سایت www.payehaftomi.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر
حتما تا حالا ضرب المثل «هر که بامش بیش برفش بیشتر» را شنیده اید. این مثل به این معناست که هر کس پول و ثروت بیشتری دارد؛ گرفتاریها و مشکلات بیشتری نیز دارد. بنابراین نباید از روی ظاهر مردم ثروتمند قضاوت کنیم و فکر کنیم که آن ها در زندگی هیچ مشکلی ندارند. در ادامه به بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر به صورت دو داستان کوتاه خواهیم پرداخت که دومی طنزگونه است.
بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر
داستان اول:
آقایان شریفی، حمیدی، جهانگیری، ناصری و سعیدی چند دوست صمیمی بودند که سالها، یعنی از وقتی که با هم به مدرسه میرفتند و هم محلهای بودند تا حالا که ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، ارتباط خود را با یکدیگر حفظ کرده بودند و رفت و آمد خانوادگی داشتند. تقریبا همه آنها سطح زندگی مشابهی داشتند و کارمند و معلم بودند؛ به جز آقای جهانگیری که حالا کارخانهدار شده بود و برای خودش برو بیایی داشت. او درآمد خوبی داشت و یک خانه بزرگ و مجلل در بالای شهر و یک ویلا در شمال کشور برای خودش خریده بود و هر سال به همراه خانوادهاش به سفرهای خارج از کشور می رفت؛ البته او به دوستان خود فخر فروشی نمیکرد و مثل روزهای نوجوانی با آنها با صمیمیت و مهربانی رفتار میکرد، اما کمتر در مهمانیها و دورهمیهای آنها شرکت میکرد و این مسأله باعث دلخوری دوستانش شده بود.
یک روز که پنج دوست در خانه آقای شریفی جمع شده بودند؛ آقای سعیدی سر صحبت را باز کرد و گفت: «خیلی خوب شد که امروز دور هم جمع شدیم. آقای جهانگیری که مدتی است افتخار نمیدهند در مهمانیهای ما تشریف بیاورند و مرتب گرفتاری را بهانه میکنند.» آقای جهانگیری گفت: «شرمنده ام. اما قول میدهم هر طور شده در دور همی بعدی با شما باشم. آنها با هم قرار گذاشتند روز پنج شنبه بعد از کار به همراه خانوادههایشان در جایی خوش آب و هوا و سرسبز، کنار یک رودخانه پر آب در بیرون شهر دور هم جمع شوند و تا شب گل بگویند و گل بشنوند.
آقای حمیدی معلم بود و روز پنج شنبه تعطیل بود. بنابراین پیش از ظهر به همراه همسر و بچههایش وسایل پیک نیک را برداشتند و به کنار رودخانه رفتند و تفریح خود را شروع کردند. بعد از ساعت اداری، آقای ناصری، آقای سعیدی و آقای شریفی هم به آنها ملحق شدند و تا توانستند بازی کردند و قدم زدند و در رودخانه قایقسواری کردند. آنها به این فکر میکردند که آقای جهانگیری چون پولدارتر است، غرور دارد و ترجیح میدهد به ویلای خودش در شمال کشور برود تا این که زیر انداز و قابلمه بردارد و به همراه دوستان به کنار رودخانه بیاید.
غروب شده بود و داشتند کم کم وسایل خود را جمع میکردند تا به خانه برگردند که سر و کله آقای جهانگیری و خانوادهاش پیدا شد. آنها دوباره نشستند و دلخوری خود را با او در میان گذاشتند. آقای ناصری گفت: «جهانگیری جان! این همه ما را اینجا معطل کردی و حالا که آمدهای این طور بیحوصله و اخمو نشستهای اینجا؟» آقای جهانگیری گفت: «مگر قرار نگذاشته بودیم بعد از کار دور هم جمع شویم؟ من امشب تمام سعیام را کردم و زودتر کارم را تمام کردم تا بتوانم در جمع شما باشم. ولی هنوز خسته ام. می دانید؟ امروز هم مثل هر روز خیلی کار داشتم. از سر و کله زدن با کارگر و سرکارگر و مشتریها و واردکنندههای مواد اولیه گرفته تا حساب و کتاب و پرداخت حقوق کارکنان. تازه بعدش هم باید حساب بانکیم را برای چک روز شنبه پر میکردم. خلاصه خرد و خمیرم و اگر با شما قرار نداشتم، مستقیما به رختخواب می رفتم.»
آقای حمیدی گفت: دوست عزیز! ما را ببخش که در مورد تو زود قضاوت کردیم. به راستی که قدیمیها گل گفته اند که: هر که بامش بیش برفش بیشتر. درست است که ما به نسبت تو درآمد کمتری داریم؛ ولی در عوض مشکلات کمتری هم در محل کار خود داریم. زودتر به خانه برمیگردیم و میتوانیم ساعات بیشتری را با خیال راحت در کنار خانوادههایمان باشیم.»
⇔ بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر ⇔
داستان دوم:
رضا و پدرش صبح زود از خواب بیدار شدند تا قبل از رفتن رضا به مدرسه پشت بام را پارو کنند. دستان آن دو به شدت سرد شده بود و گاهی از کار پارو کردن برف دست میکشیدند و در دستان خود «ها» میکردند تا بتوانند به کار خود ادامه دهند. باد سردی میوزید و پدر که میترسید مبادا رضا به لب پشت بام برود و با وزش باد تند پایین بیفتد داد زد: «رضا! پسرم! عقبتر بایست. لب پشت بام خطرناک است.»
آنها برفها را از پشت بام پایین ریختند. پدر گفت: «پسرم! تو برو. مدرسه ات دیر میشود. من خودم برفهای روی زمین را جمع میکنم سمت باغچه تا موزاییکها نشکند.» رضا گفت: «بابا جان! تا امروز نمیدانستم برف پارو کردن چه کار سختی است.» پدر لبخندی زد و گفت: «پسرم دارد مرد میشود. برف بعدی که بارید باید یک تنه آن را پارو کنی تا من همه جا به قدرت و توانایی تو افتخار کنم.» رضا لبخندی از سر رضایت زد و کوله پشتی اش را برداشت و به سوی مدرسه به راه افتاد. همین که میخواست از در خانه بیرون برود، از پدر پرسید: «بابا جان! راستی خانه ما چند متر است؟» پدر گفت: «صد و پنجاه متر.»
در راه رفتن به مدرسه رضا دائما پیش خودش فکر میکرد: «بیچاره احمد علی! حتما امروز از شدت خستگی پارو کردن برفها نمیتواند به مدرسه بیاید. آخه شوخی نیست. خانه آنها هزار و پانصد متر است. یعنی ده برابر رضا مجبور است برف پارو کند. حتما دستانش یخ خواهد زد و از خستگی روی برفها خواهد افتاد. حتما پدر احمد علی پیش دوست و آشنا مینشیند و بادی به غبغبش میاندازد و میگوید: ببینید چه پسر قویای دارم! یک تنه برفهای خانه هزار و پانصد متری ما را پارو کرد و خم به ابرو نیاورد.» و حتما احمد علی فردا که به مدرسه بیاید، حسابی از خودش تعریف خواهد کرد که بیایید و ببینید من چه زور بازویی دارم!»
همین طور که پیش خودش این فکرها را میکرد، به مدرسه رسید. بچهها به صف ایستاده بودند. با کمال تعجب احمد علی را دید که جلوتر از همه در صف ایستاده بود. جلو رفت و پرسید: «خسته نشدی برفهای پشت بامتان را پارو کردی؟» احمد علی گفت: «نه. برای چی پارو کنم؟» رضا گفت: «مادرم همیشه میگوید: «هر که بامش بیش برفش بیش تر.» من فکر کردم تو امروز از خستگی به مدرسه نمیآیی.» احمد علی خندید و گفت: «ولی برفهای ما را کارگرمان پارو میکند. شرمنده ام؛ ولی به فکر ضرب المثلهای دیگری باش. مثلا «پول را روی مرده بگذاری زنده میشود.» یا «پولدار به کباب؛ بی پول به دود کباب.»» رضا پیش خودش گفت: «منِ ساده را بگو که میخواستم دفعه بعدی پشت بام را تنهایی پارو کنم. نگو ضرب المثلهای دیگری هم بوده و من بی خبر بودم.»
انشا در مورد هرکه بامش بیش برفش بیشتر هفتم
مقدمه انشا : ما در ایران عزیزمان ضرب المثل ها و حکایت های زیادی با داستان و اتفاق های زیادی برخورداریم که یکی از ضرب المثل ها ن«هرکه بامش بیش برفش بیشتر»می باشد.
تنه انشا : بند اول : در روزکاران قدیم،در میان این همه ادم،دو همسایه دیوار به دیوار زندگی می کردند که یکی پیرمردی تنها و سالخورده بود و دیگری جوانی بشاش وکمتجربه.پیرمرد خانه ایی کوچک و درویشانه ایی داشت که برای مردی تنها کافی بود.اما دراین میان جوان کم تجربه برای خود خانه ایی بزرگ ساخته بود و همیشه پیرمرد را برای خانه ی کوچکش مسخره می کرد و پیرمرد هربار در مقابل سخنان گستاخانه ی جوان سکوت می کرد.
تنه انشا : بند دوم : گذشت و گذشت تا به فصل سرما و زمستان رسید،ابرهای سیاه امدند و گلوله های سفید برف از اسمان فرو امدند و بر روی سقف خانه ها و زمین و درختان نشست. نشست و ارتفاعش زیاد شد.به حدی که اهالی روستا به فکر برف روبی افتادند تا مبادا از سنگینی برف سقف بالای سرشان ریزشکند و دراین زمستان سرد و یخ بندان اواره شوند.پیرمرد و جوان نیز پاروهای خود را ازانباری بیرون اوردند وشروع به برف روبی کردند.پیرمرد به دلیل داشتن خانه ایی کوچک و سقفی کم زود کارش به اتمام رسید و توانست سقفش رااز برف خالی کند،اما مرد جوان به علت داشتن خانه و سقف بزرگ هنوز نیمی از برف را به پایین نفرستاده بود در حالی که از خستگی و سرمای زیاد توان ماندن نداشت.پیرمرد که باتجربه بود و همیشه در مقابل سخنان جوان گستاخ سکوت می کرد این بار لب به سخت گشود و گفت «هرکه بامش یبش برفش بیشتر»
نتیجه گیری : هیچ زمان کسی را به تمسخر و سخره نگیریم،زیرا که ممکن است به همان علت مورد امتحان و خشم خداوند قرار بگیریم.بنابراین برای هرچه که خود یا دیگران دارند شکرگذار باشیم و هیچوقت برای چیزی کسی را مسخره نکنیم و علاوه براین کسی که چیز زیادتری دارد چه از نظر مال و ثروت و چه از نظر عشق و علاقه و محبت،مشکلات و سختی های ان هم زیادتراست.بنابراین باید با صبر و شکیبایی در مقابل سختی ها و مشکلات ایستادگی کنیم تا دراین مسیر موفق شویم
گسترش داده شده ی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر
سونیا پایه هفتم : در روزگاران قدیم در میام این همه آدم دو همسایه دیوار به دیوار زندگی میکردند که یک پیر مردی تنها وسالخورده ودیگری جوانی کم تجربه پیر مرد خانه ای کوچک ودرویشانه ای داشت که برای مردی تنها کافی بود اما در این میان جوان کم تجربه برای خود خانه ای بزرگ ساخته بود وهمیشه پیر مرد را برای خانه کوچکش مسخره میکردو پیر مرد هر بار در مقابل سخنان گستاخانه جوان سکوت میکرد گذشت و گذشت تا به فصل سرما و زمستان رسید ابر های سیاه آمدند وگلوله های سفید برف از آسمان فرو آمدند وبر روی سقف خانه ها وزمین ودرختان نشست وارتفاعش زیاد شد به حدی که اهالی روستا به فکر برف افتادند تا مبادا از سنگینی برف سقف بالای سرشان ریز شکند ودر زمستان سرد و یخبندان آواره شوند پیر مرد وجوان نیز پارو های خود را از انباری بیرون آوردند شروع به جمع کردن برف شدند پیر مرد به دلیل داشتن خانه ی کوچک وسقفی کم زود کارش به اتمام رسید وتوانست سقفش را خالی کند اما مرد جوان او به علت داشتن خانه وسقف بزرگ هنوز نیمه ای از برف را تمان نکرده بود در حالی که از خستگی وسرمای زیاد توان ماندن نداشت پیر مرد که با تجربه بود و همیشه در مقابل سخنان جوان گستاخ سکوت می کرد این بار لب به سخن گشود و گفت (هر که بامش بیش برفش بیشتر)
بازآفرینی ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر
یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد. بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکت داری مشغول بود. به تدریج… بعضی از امرا بر علیه او تاختند.
درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به او فشار وارد می کردند لذا به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت. در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گِلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا بدین پایه رسیدی! درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!
نظر شما درباره این دو داستان برای بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر چیست؟ لطفا در بخش «ارسال نظر» ما را از ایدهها و دیدگاههای خود بهرهمند کنید.
منبع مطلب : samangol.ir
مدیر محترم سایت samangol.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.