داستان کوتاه حضرت موسی برای کودکان
داستان کوتاه حضرت موسی برای کودکان را از سایت اسک 98 دریافت کنید.
داستان حضرت موسی (ع) برای کودکان + تصاویر
موسی (ع) از پیامبران اولوالعزم است که نام مبارک ایشان ۱۳۶ بار قرآن مجید ذکر شده است. داستان زندگی موسی (ع) حکایتی جالب و آموزنده است و بهتر است این داستان زیبا را برای کودکان در منزل و یا مهد کودک تعریف کنید.
داستان حضرت موسی و داستان حضرت یونس و داستان حضرت نوح از زیباترین داستان های قرآنی هستند و بهتر است با تعریف کردن این داستان های زیبا و جذاب در مورد پیامبران الهی کودک خود را با دین اسلام و زندگی پیشوایان برتر ما آشنا کنید.
داستان حضرت موسی با روایتی شیرین برای کودکان
داستان زندگی پیامبران و امامان راهنمای مفیدی برای زندگی افراد در هر رده سنی هستند. داستان حضرت موسی مانند همه پیامبران الهی شنیدنی است و حضرت موسی با وجود ماجراها و اتفاق های زیادی که برایش پیش می آید دست از ارشاد مردم برنمی دارد.
داستان زندگی موسی (ع) برای کودکان
در ابتدای داستان حضرت موسی آمده است که فرعون پادشاه مصر بود و در زمان حکومت او ظلم و ستم در کشور مصر حکمفرما بود.
شبی فرعون در خواب دید که آتشی از سوی شام به صورت شعله ور به طرف مصر آمد و این آتش همه باغ ها و کاخ ها و خانه های اشراف را سوزاند و همه را به دود و خاکستر تبدیل کرد فرعون در حالتی وحشت زده از خواب پرید و غم و اندوه زیادی سراسر وجود او را فراگرفت سپس دانشمندان تعبیر خواب را طلبید و برای آن ها خوابش را تعریف کرد یکی از آن ها به فرعون گفت: به زودی پسری متولد می شود که تو و حکومتت را از بین می برد. فرعون با شنیدن این حرف دستور داد تا هر نوزاد پسری که متولد می شود را بکشند.
یوکابد مادر موسی هر روز نگران بود که آیا فرزندش بعد از متولد شدن از دست فرعون و جلادان زنده و سالم می ماند. سرانجام حضرت موسی متولد شد و خدا به مادر وی الهام کرد که به فرزندت شیر بده و هنگامی که هر وقت ترسیدی که فرزندت به دست جلادان کشته شود او را در رودخانه نیل بینداز و هرگز غمگین و نگران مشو زیرا ما او را به زودی به تو باز می گردانیم و موسی را از رسولان و پیشوایان دینی خود قرار می دهیم.
مادر حضرت موسی او را در صندوقی قرار داد و در رودخانه نیل انداخت و امواج رودخانه نیل صندوق را با خود برد و مادر حضرت موسی به دخترش گفت که به دنبال صندوقچه برو و آن را پیگیری کن.
خواهر موسی (ع) به دنبال صندوق به راه افتاد و آن را در نظر گرفت صندوقچه به نزدیکی کاخ فرعون رسید و یکی از خدمتکاران فرعون صندوقچه را از آب گرفت و نزد فرعون برد.
فرعون با دیدن نوزاد به جلادان دستور داد تا او را بکشند ولی آسیه همسر فرعون که زنی مهربان و نیکوکار بود مانع کشتن نوزاد شد و خداوند علاقه و محبت موسی را در دل همسر فرعون قرار داد و او به فرعون پیشنهاد داد تا آن نوزاد را به فرزندی قبول کنند فرعون نیز پیشنهاد آسیه را پذیرفت.
طولی نکشید که آن ها احساس کردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر مادر دارد فرعون به ماموران خود دستور دارد تا زنانی را برای شیر دادن از شهر به کاخ او بیاورند تا به کودک شیر دهند زنان شیرده زیادی به کاخ فرعون دعوت شدند تا به نوزاد شیر دهند ولی نوزاد شیر هیچ کدام از آن ها را نخورد و ماموران فرعون همچنان در جستجوی دایه ای برای حضرت موسی بودند که در نزدیکی کاخ به دختری برخورد کردند که خواهر حضرت موسی بود او به آن ها گفت که من زنی را می شناسم که می تواند به نوزاد شیر بدهد ماموران فرعوان با راهنمایی خواهر موسی نزد مادرش رفتند و مادر حضرت موسی را به کاخ فرعون آورند تا به نوزاد شیر دهد. سپس موسی را به او دادند و نوزاد با اشتیاق و میل زیاد شیر خورد همه حاضران خوشحال شدند و مادر موسی به مدت دو سال به فرزندش شیر داد تا زمان شیرخوارگی نوزاد به پایان رسید.
سال ها به سرعت سپری می شدند و حضرت موسی به سنین جوانی رسید. حضرت موسی چند سال از عمر خود را خارج از سرزمین مصر در مدین سپری کرد و در این شهر با دختر حضرت شعیب ازدواج کرد و نزد شعیب زندگی کرد در آخرین سال سکونتش در مدین به شعیب گفت که من باید به سرزمین خودم برگردم و با مادر و خویشاوندانم دیداری تازه کنم در این زمان که در نزد شما بودم چیزی دارم و یا نه؟ شعیب به او گفت: امسال هر گوسفندی که زایید و بچه اش ابلخ بود ما تو باشد.
از قضا در آن سال همه گوسفندان ابلخ زاییدند و حضرت شعیب نیز عصایی را به موسی هدیه داد و موسی اساسیه زندگی و عصا و گوسفندان را برداشت و به همراه خانواده خود به سوی مصر به راه افتاد. در راه مصر خداوند موسی را به پیامبری خود برگزید و به او ماموریت داد تا بنی اسرائیل را از ظلم فرعون نجات دهد.
سرانجام موسی به مصر نزدیک شد و خداوند به هارون برادر موسی آمدن موسی را الهام کرد و هارون نیز به استقبال برادر خود رفت و در نزدیکی دروازه مصر با موسی ملاقات کرد و دو بردار همدیگر را در آغوش کشیدند و باهم وارد مصر شدند و موسی به دیدن مادرش رفت و برادرش را از نبوت خود مطلع کرد و بعد با بنی اسرائیل دیدار کرد و به آن ها فرمود: من از طرف خداوند یکتا به سوی شما آمده ام تا همه شما را به پرستش خداوند یکتا دعوت کنم و قوم بنی اسرائیل نیز موسی (ع) را پذیرفتند و بعد از مدتی موسی و برادرش هارون نزد فرعون رفتند و فرعون را به خداپرستی دعوت کردند ولی فرعون نپذیرفت. موسی به فرعون گفت: اگر من معجزه آشکاری را برای شما بیاورم آیا به خدای یکتا ایمان می آورید, فرعون به او گفت اگر راست می گویی معجزه ات را بیاور و فرعون جادوگران را فراخواند تا موسی را بترسانند. تعداد جادوگران زیاد بود و در شعبده بازی مهارت زیادی داشتند آن ها چیزهایی را به صورت اژدها و مار در آورند و همه تماشاچیان مات و مبهوت شدند در این زمان بود که حضرت موسی عصای خود را به روی زمین انداخت و به اراده خواوند عصای موسی به شکل اژدهایی بزرگ تبدیل شد و همه مارها و اژدهای جادوگران را بلعید همه ساحران با دیدن قدرت زیاد خدا به سجده افتادند و به فرعون گفتند که ما به خدای موسی ایمان آوردیم.
بعد از پیروزی موسی ظلم و ستم فرعون بیشتر شد و سرانجام حضرت موسی تصمیم گرفت تا به همراه پیروان خود از مصر به سوی فلسطین هجرت کند و موسی و پیروانش شبانه از شهر مصر خارج شدند و فرعون نیز با سپاهیانش به تعقیب آن ها رفت تا به دریا رسیدند قوم بنی اسرائیل نمی دانستند که چه کنند در این هنگام بود که خداوند مهربان به حضرت موسی وحی کرد که با عصایت به دریا بزرن و برای پیروانت راهی خشک را بگشا و حضرت موسی با عصایش به دریا زد و نگهان دریا شکافته شد و آب دریا به روی هم قرار گرفت و راه خشکی برای عبور قوم بنی اسرائیل باز شد و موسی و پیروانش به راحتی و به سلامت از دریا عبور کردند و بعد از عبور آن ها خداوند فرعون و سپاهیان او را در دریا غرق کرد.
در داستان حضرت موسی آمده است که حضرت موسی به دستور خداوند مدتی را به کوه تور رفت تا در آن کوه از خدا دستور بگیرد خدواند در کوه تور دستورات کتاب تورات را برای ارشاد مردم به حضرت موسی آموخت و سپس خداوند به موسی فرمود: ما قوم تو را در زمان نبودت آزمایش کردیم و سامری آن ها را گمراه کرد. زمانی که موسی به سوی قوم بنی اسرائیل بازگشت فهمید که سامری آن ها را فریب داده است و قوم بنی اسرائیل به پرستش گوساله روی آورده اند حضرت موسی با دیدن این اوضاع دست هایش را به سوی خدا بلند کرد فرمود: ” خدایا من فقط اختیار دار خود و برادرم هارون هستم پس میان من و این مردم به حق داوری کن سپس خداوند به حضرت موسی وحی کرد که قوم بنی اسرائیل را رها کن تا به مدت چهل سال در این بیابان سرگردان بمانند و بدین ترتیب به خواست خدا قوم بنی اسرائیل به مدت ۴۰ سال در بیابان ها سرگردان بودند و این سرنوشت کسانی است که از اطاعت و بندگی خدا دور می شوند.
در این مطلب داستان حضرت موسی برای کودکان را به همراه تصاویر مشاهده کردید که امیدواریم از مطالعه این داستان زیبا نهایت لذت را برده باشید, در صورت تمایل می توانید برای مشاهده انواع قصه های کودکانه به بخش داستان کودک مجله آرگا مراجعه کنید.
منبع : آرگا
منبع مطلب : arga-mag.com
مدیر محترم سایت arga-mag.com لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
خلاصه داستان کودکی بر آب از زبان حضرت موسی، آسیه و خواهر موسی
داستان کودکی بر آب یکی از داستانهای زیبای دینی است؛ داستانی که در آن به خواست خداوند، حضرت موسی نجات پیدا کرد و به پیامبری رسید. در این مطلب قصد داریم تا خلاصه داستان کودکی بر آب را از زبان حضرت موسی، آسیه و خواهر موسی برای شما نقل کنیم. با ما همراه باشید.
خلاصه داستان کودکی بر آب از زبان حضرت موسی
در این قسمت خلاصه داستان کودکی بر آب از زبان حضرت موسی بصورت خیالی خواهید خواند؛ زمانی که حضرت موسی طفل چند روزهای بوده و این داستان برایش اتفاق میافتد.
“مادرم در حال نوازش و شیر دادن به من بود که خواهرم سراسیمه به خانه آمد؛ او گفت مادر ماموران دارند تمام خانهها را جستجو میکنند و میخواهند هر نوزاد پسری که وجود دارد از بین ببرند… مادر از شنیدن این خبر آشفته شد و مرا در آغوشش فشرد. تصور چنین چیزی برای هیچ مادری امکان پذیر نیست. پس از چند لحظه که آرامتر شد به خواهرم گفت: این یک آزمایش الهی است؛ ما موسی را به خداوند میسپاریم، او خود از موسی محافظت خواهد کرد.
پس بصورت مخفیانه، کوچهها را پشت سر گذاشتند و رودخانه نیل رسیدند. خواهرم به همراه خود یک جعبه کوچک آورده بود؛ مادرم مرا برای بار آخر بوسید و در جعبه قرار داد و به آرامی به رود سپرد. خواهرم را میدیدم که مرا دنبال میکرد… ولی از یکجا به بعد دیگر او را ندیدم…
در حالی که در رود نیل در حرکت بودم به یکباره دیدم که فردی شنا کنان به من رسید و جعبهای که در آن بودم را از آب گرفت. نمیدانستم داستان از چه قرار است… به یکباره دیدم که زن و مردی با لباسهای زیبا در حال تماشا کردن من هستند. از خنده روی صورت زن فهمیدم که او از من خوشش آمده و آن مرد با صورت عبوس از دیدن من عصبانی شده است…
آن زن مرا در آغوش گرفت و از همسر خود خواست که مرا برای خود داشته باشد… زمان زیادی نگذشت که مادر واقعی خودم را دوباره دیدم و شد آنچه شد…
خلاصه داستان کودکی بر آب از زبان خواهر موسی
خواهر حضرت موسی (ع) که در کوچه با دوستانش در حال بازی بود به یکباره هجوم ماموران حکومتی به کوچههای شهر را دید؛ در حالی که آشفته شده بود خود را به پشت دیواری رساند و به حرفهای ماموری که بر روی اسب خود سوار بود و داشت با یکی از کاسبان حرف میزد گوش داد…
مامور: “ما از طرف فرعون بزرگ دستور داریم تا تمام خانههای شهر را جستجو کنیم و هر نوزاد پسری که تازه به دنیا آمده را به قتل برسانیم…”
خواهر موسی که با شنیدن این حرف دلش به یکباره فرو ریخت، با تمام توان به سمت خانه دوید. تا به خانه رسید با صدای بلند مادرش را صدا زد. مادر آشفته شد و به پیشوازش دوید.
خواهر موسی داستان را برای مادرش تعریف کرد. مادر که با شنیدن این خبر غمگین شد به دخترش گفت، دختر عزیزم ما برای نجات جان موسی یک راه حل بیشتر نداریم و آن اینکه او را به رودخانه نیل بسپاریم؛ خداوند حافظ او خواهد بود.
مادر آخرین شیرش را به موسی داد و به همراه خواهر موسی و بصورت مخفیانه خود را به رودخانه رساندند.
خواهر موسی: خدایا مراقب برادرم باش؛ ما او را به تو میسپاریم…
ادامه داستان را از زبان خواهر موسی خواهید خواند…
به همراه مادرم موسی را داخل یک جعبه گذاشتیم و او را به رودخانه سپردیم. تا جایی که میتوانستم به دنبال جعبه دویدم ولی از یکجایی به بعد جعبه از چشمانم دور شد؛ آنقدر دور شد که دیگر آن را ندیدم. ناراحت به خانه برگشتیم. اما من می دانستم که خداوند حافظ برادارم خواهد بود. من از مهر خداوند ناامید نشدم.
بعد از ظهر که دوباره از خانه بیرون رفتم دیدم که عدهای از ماموران بطور ترسناکی تمام خانهها را جستجو میکنند… به سمت میدان شهر رفتم و کمی در آنجا قدم زدم که ناگهان دیدم عدهای مامور به سمت میدان نزدیک شدند و یکی از آنها گفت: به دنبال زنی برای شیردهی به نوزادی در کاخ میگردیم؛ آیا کسی یک دایهی جوان سراغ دارد؟ مردم که از این واقعه ترسیده بودند فقط با یکدیگر زمزمه میکردند. به یکباره جرقهای در وجودم خورد و خودم را از لای جمعیت به نزدیک سرباز حکومت رساندم و به او گفتم من زنی را میشناسم؛ میتوانم او را به شما معرفی کنم.
سرباز کاخ به یکی از سربازانش دستور داد تا مرا همراهی کند و من آن زن را که مادرم بود به او نشان دهم.
در حالی که من از جلو میدویدم و آن سرباز با اسبش با من به سمت خانه میآمد در ذهنم به این فکر میکردم که خدایا چه میشود اگر این نوزاد موسی ما باشد… در همین حین به سمت خانه رفتیم و مادرم را در جریان قرار دادم. مادرم هم نور امیدی در دلش روشن شد…
پس با هم به همراه آن سرباز به سمت کاخ رفتیم و زمانی که به کاخ رسیدیم و نوزاد را دیدیم، دست مادرم را محکم و از خوشحالی فشردم… ما به موسی خود رسیدیم و معجزه خداوند را دیدیم…
خلاصه داستان کودکی بر آب از زبان آسیه
سالها بود که آروزی داشتن فرزندی را میکشیدم… چه میشد که من هم فرزندی داشته باشم تا بتوانم طعم شیرین مادری را تجربه کنم. آیا میشد خداوند این لطف را بر من کند؟…
نمیدانم چه حکمتی در آن بود… یک روز که با فرعون در حاشیه رود نیل در حال قدم زدن بودیم به یکباره جعبهای روی آب نظرمان را جلب کرد. از فرعون خواستم تا به ماموران دستور دهد آن جعبه را از آب بگیرند. فرعون گفت: چه اهمیتی دارد که در آن جعبه چیست؟ ولی من اصرار کردم و فرعون دستور داد تا جعبه از روی آب گرفته شود.
مامورانی که آنجا بودند خود را به آب زدند و جعبه را گرفتند. وقتی جعبه را نزد ما آوردند، من و فرعون متعجب شدیم! بچهای در جعبه بود که به ما لبخند میزد.
فرعون که به تازگی خواب بدی دیده بود و تعبیر بدی در این مورد به او گفته بودند، آشفته شد و فریاد زد: مگر به شما نگفتم هیچ نوزاد پسری نباید زنده بماند؟ پس این چیست؟
اما مهر بچه به دل من نشسته بود؛ پس از فرعون خواستم تا او را به من ببخشد. فرعون که مرا دوست میداشت، خواست مرا قبول کرد و از کشتن او منصرف شد…
حال من یک نوزاد پسر زیبا داشتم که باید از او مراقبت میکردم؛ پس دستور دادم تا ماموران به میدان اصلی شهر بروند و برای شیر دادن به این نوزاد زیبا دایهای پیدا کنند… پس شد آنچه شد…
منبع:ستاره
منبع مطلب : mihannovin.ir
مدیر محترم سایت mihannovin.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
زندگینامه حضرت موسی (ع)
زندگینامه حضرت موسی (ع)
زندگینامه حضرت موسی (ع)
زندگینامه حضرت موسی(ع)
سالها پیش در سرزمین مصر فرعون حکومت میکرد. او پادشاهی ظالم و ستمگر بود و مردم بنی اسرائیل را آزار و اذیت میکرد. یک شب او خواب وحشتناکی میبیند.
صبح خوابش را برای کسانی که خواب راتعبیر میکنند تعریف کرد. آنها بعد از مدتی فکر کردن گفتند: به زودی پسری از بنیاسرائیل به دنیا خواهد آمد که حکومت شما را سرنگون میکند. فرعون بسیار ترسید به همین دلیل به سربازان خود دستور داد هر پسری را که در میان بنیاسرائیل به دنیا میآید بکشند.
به خاطر سختگیری های فرعون و سپاهیانش، یکی از زنان بنیاسرائیل که پسری به دنیا آورده بود، برای نجات بچهاش، او را توی سبدی گذاشت و به رود نیل انداخت. آسیه زن فرعون، زمانی که بچه را در آب دید آن را از آب گرفت و با خود به قصر برد و چون خودش بچهای نداشت از شوهرش فرعون خواست تا او را به جای بچهی خودشان بزرگ کنند. اما فرعون راضی نمیشد.
چون میدانست این پسر از بچه های بنی اسرائیل است و خانوادهاش از ترس سربازانش او را به آب انداختهاند. اما آسیه آنقدر اصرار کرد تا بالاخره فرعون راضی شد بچه را پیش خودشان نگه دارند. آنها اسم او را موسی گذاشتند. زن فرعون به دنبال زنی میگشت که بتواند به موسی کوچک شیر دهد خواهر موسی که شاهد این اتفاقها بود مادر موسی را به آنها معرفی کرد و باعث شد که مادر موسی به فرزندش برسد.
زندگینامه حضرت موسی (ع)
موسی در قصر فرعون بزرگ شد و هر روز ظلم و ستم فرعون را به مردم بنیاسرائیل میدید و هر روز بیشتر از فرعون بدش میآمد.
موسی با اینکه در قصر فرعون زندگی خیلی خوب و راحتی داشت اما از دیدن ظلم و ستم فرعون و مامورانش به مردم بنیاسرائیل خیلی ناراحت میشد. او که حالا جوانی زیبا و قدرتمند شده بود و بسیار مهربان و با ایمان بود، نمیتوانست این رفتار را تحمل کند. یک روز که موسی در کنار رود نیل قدم میزد، یکی از افراد فرعون را دید که پیرمرد ضعیفی را کتک میزد.
پیرمرد از موسی کمک خواست. موسی جلو رفت و از مامور خواست تا پیرمرد را کتک نزند. اما وقتی دید مامور به حرفش گوش نمیکند خیلی ناراحت و عصبانی شد و مشت محکمی به او زد. با همان ضربه، مامور فرعون به زمین افتاد و مرد. یکی از ماموران این ماجرا را دید و به فرعون خبر داد.
فرعون دستور داد موسی را دستگیر کنند. اما موسی از شهر فرار کرده بود. او یک هفته در بیابان راه رفت تا اینکه به چاهی در نزدیکی مداین رسید. همانجا نشست تا کمی استراحت کند.
در همین وقت، دو دختر جوان به نزدیک چاه آمدند تا به گوسفندهایشان آب بدهند. موسی که دید آنها به تنهایی نمیتوانند از چاه آب بکشند، به آنها کمک کرد و به گوسفندهایشان آب داد. این دو دختر، فرزندان پیامبر خدا شعیب بودند. آنها وقتی به خانه برگشتند ماجرا را به پدرشان گفتند و از قدرت و مهربانی موسی تعریف کردند.
شعیب به دختر بزرگش گفت برو و آن جوان را به خانه بیاور. دختر پیش موسی رفت و گفت پدرم به خاطر کمکی که به ما کردید، میخواهد از شما تشکر کند. موسی به خانه ی شعیب رفت و به او گفت: " به خاطر کمکی که به فرزندانم کردی و به خاطر این که جوان پاک و با ایمانی هستی یکی از دخترانم را به همسری تو میدهم. در عوض تو ده سال برای من چوپانی کن."
زندگینامه حضرت موسی (ع)
موسی قبول کرد. ده سال از این ماجرا گذشت. موسی تصمیم گرفت به همراه خانوادهاش به مصر برگردد. آنها چندین روز در میان بیابان راه رفتند تا اینکه یک شب به کوه سینا رسیدند. هوا خیلی سرد بود. موسی روی کوه آتشی دید و به خانوادهاش گفت: " من به آنجا میروم تا برای شما آتش بیاورم. "وقتی به کوه رسید از آتش صدایی بلند شد: "ای موسی! من پروردگار تو هستم و تو را به پیامبری انتخاب کردم." موسی خیلی ترسیده بود. صدا دوباره به او گفت: "عصایت را بینداز."
موسی عصایش را انداخت و با تعجب دید که عصا تبدیل به اژدهای وحشتناکی شد. موسی خواست فرار کند که صدا دوباره گفت:" نترس دم اژدها را بگیر." موسی گرفت و این بار اژدها تبدیل به عصا شد. بعد خداوند گفت:" دستت را به زیر بغلت ببر. " موسی همین کار را کرد. وقتی دستش را بیرون آورد، دستش مثل ستارهای میدرخشید. خدا گفت: "موسی تو پیامبر من هستی و باید به مصر بروی و مردم را از ظلم و ستم فرعون نجات دهی و از آنجا بیرون بیاوری." موسی با خوشحالی از کوه پایین آمد و پیش خانوادهاش برگشت و آنها را به مداین پیش شعیب فرستاد و خودش به تنهایی به طرف مصر رفت . وقتی به مصر رسید به خانهی مادرش رفت و چند روز آنجا ماند. بنیاسرائیل به او ایمان آوردند و از این که خدا برای نجاتشان پیامبری فرستاده خوشحال شدند. بعد از چند روز خدا به موسی فرمان داد:" همراه برادرت هارون به قصر فرعون برو و او را به پرستش خدای یکتا دعوت کن."
موسی همراه برادرش به قصر فرعون رفت. فرعون وقتی موسی را دید، زود شناخت. موسی به او گفت:
"خدا من را به پیامبری خودش انتخاب کرده و از من خواسته تو را به اطاعت او دعوت کنم." اما فرعون قبول نکرد و گفت: "اگر راست میگویی معجزهای به ما نشان بده تا حرفت را قبول کنیم." موسی عصایش را روی زمین انداخت و عصا تبدیل به اژدهایی وحشتناک شد. همه ترسیدند و فرار کردند. بعد موسی دم اژدها را گرفت و اژدها تبدیل به عصا شد. سپس دستش را زیر بغلش برد و بیرون آورد، دستش مثل ستاره میدرخشید. فرعون با خودش گفت: "نکند مردم به او ایمان بیاورند." پس گفت: "تو جادوگری و میخواهی با جادویت حکومت من را از بین ببری. اگر راست میگویی با جادوگران ماهر من مبارزه کن." موسی قبول کرد و روزی را برای این کار مشخص کردند. آن روز فرعون هفتاد و دو جادوگر آورده بود که همه در کارشان ماهر بودند. موسی به آنها گفت:" اول شما جادویتان را نشان دهید." آنها طنابهایشان را روی زمین انداختند و طنابها به شکل مار در آمدند. بعد موسی به دستور خدا عصایش را انداخت، عصا اژدها شد و همهی مارها را خورد. همهی جادوگران فهمیدند که کار موسی جادو نیست و به خدای یکتا ایمان آوردند. اما فرعون قبول نکرد و باز هم به آزار و اذیت بنیاسرائیل ادامه داد، تا اینکه بنیاسرائیل پیش موسی رفتند و گفتند: " ما از دست فرعون خسته شدهایم. او ما را خیلی اذیت میکند. تو باید به ما کمک کنی."
موسی پیش فرعون رفت و گفت:"من میخواهم مردم را از اینجا ببرم اگر قبول نکنی تمام رود نیل را پر از خون میکنم."
زندگینامه حضرت موسی (ع)
فرعون قبول نکرد موسی عصایش را به آب زد و همهی آبها به رنگ خون شد. این وضع یک هفتهادامه داشت. تا اینکه خانواده و سربازان نزدیک بود از تشنگی بمیرند. جادوگران هم نتوانستند کاری بکنند. فرعون دستور داد موسی را به قصر بیاورند و به او گفت:" اگر آب را مثل اولش کنی اجازه میدهم مردم را با خودت ببری." موسی قبول کرد و عصایش را به آب زد، آب مثل اولش شد. اما فرعون زیر قولش زد و باز هم به اذیت مردم بنیاسرائیل ادامه داد. موسی دوباره پیش فرعون رفت و همان درخواست را کرد اما فرعون قبول نکرد. موسی عصایش را دوباره به رود نیل زد و این بار قوربا غه های زیادی از رود بیرون آمدند و همه جا را پر کردند. حتی آنها توی قصر فرعون هم رفتند.
هفت روز وضع همین طور بود تا جایی که همه خسته شدند و پیش فرعون رفتند و شکایت کردند. فرعون به موسی گفت:"اگر قورباغهها را از بین ببری من با خواسته ی تو موافقت میکنم."
موسی قورباغه ها را از بین برد. اما فرعون راضی نشد و گفت:" از بین بردن قورباغهها که کار سختی نبود." موسی یک بار دیگر پیش فرعون رفت و چون دید باز هم مخالفت میکند این بار عصای خودش را به طرف آسمان برد. یکدفعه یک عالمه پشه از آسمان آمدند و همه جا را پر کردند. آنها توی دهان و گوش مردم میرفتند و هیچ کس نمیتوانست جلویشان را بگیرد.
همه از دست پشه ها فرار میکردند و ناراحت بودند تا جایی که همه باز پیش فرعون رفتند و شکایت کردند. فرعون از موسی خواست تا پشهها را از بین ببرد. موسی قبول کرد و همه پشهها از بین رفتند.اما این بار مشاوران فرعون به او گفتند که با رفتن بنیاسرائیل موافقت نکند. فرعون به موسی گفت:" تو و بنی اسرائیل میتوانید در خانههایتان قربانی کنید، ولی حق ندارید از مصر بیرون بروید." موسی گفت:" در شهری کههمه با دین خدا مخالفند چطور میتوانیم قربانی کنیم؟" و از قصر خارج شد و یک مشت خاکستر به طرف آسمان پاشید. مدتی بعد همه سربازان و خانواده فرعون مریض شدند و آبله گرفتند. این وضعیت یک بار دیگر هم تکرار شد و موسی عصای خودش را به طرف آسمان برد. یکدفعه تگرگ سختی بارید و همهی حیوانات و گیاهان را از بین برد.
اما در جایی که بنی اسرائیل زندگی میکردند هیچ اتفاقی نیفتاد. فرعون که خیلی ترسیده بود به موسی گفت:" تو با چه کسانی میخواهی از مصر بیرون بروی؟" موسی گفت:" با همه مردم و حیوانهایشان."
فرعون گفت:" تو میتوانی با مردمی که به سن بلوغ رسیده و بزرگ شدهاند به صحرا بروی و همانجا در نزدیکی شهر به عبادت خدا بپردازی. در آنجا احتیاجی به حیوانهایتان ندارید."
موسی که ناامید شده بود،عصایش را به زمین زد. یکدفعه تمام شهر پر از ملخ شد.
زندگینامه حضرت موسی (ع)
ملخها همه جا را خراب کردند و تنها گیاهانی که از تگرگ سالم مانده بودند را هم خوردند. اما فرعون باز هم قبول نکرد. این بار موسی دستش را به طرف آسمان دراز کرد و همه شهر به غیر از خانههای بنیاسرائیل مثل شب تاریک شد. تاریکی هوا سه روز طول کشید.
بالاخره فرعون دید مقاومت در برابر موسی بیفایده است. بههمین دلیل از او خواست به قصر بیاید و به او گفت:" از این شهر برو و دیگر هیچ وقت برنگرد. چون اگر برگردی حتماً تو را میکشم. هر چیزی را هم که میخواهی با خودت ببر." موسی خوشحال شد و از قصر بیرون رفت تا خبر را به بنیاسرائیل بدهد. بنیاسرائیل از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خد ا را شکر کردند و بعد آماده ی سفر شدند.
موسی گفت:" وسایلتان را بردارید تا از شهر بیرون برویم." و همان روز بود که موسی و قوم بنیاسرائیل از مصر بیرون رفتند و در راه به رود نیل برخورد کردند و به اذن خدا رود نیل شکافته شد وقوم بنیاسرائیل ازداخل رود عبور کردند و فرعون و سربازانش که به دنبال آنها آمده بودند تا آنها را به مصر برگردانند، در رود نیل غرق شدند. این سزای کسانی است که به خداوند یکتا ایمان نمیآورند و به دیگران ستم میکنند.
منبع:shiachildren.com
منبع مطلب : www.beytoote.com
مدیر محترم سایت www.beytoote.com لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
بیتا : خلاصه داستان حضرت موسی
دایه حضرت موسی مادر اش است
دایه حضرت موسی مادر اش است
عالی بسیار خوب
سلام حضرت (ع) در رود خانه نیل به شهادت میرسد
عالی
خیلی عالی وجالب
خوب بود.
ولی از شما که پایش موندید و زحمت کشیدید سپاس گذارم:)
ممنون از شما
عالی
خوب
نتیجه رو میگید 😍❤❤❤❤
داستان کوتاه ازفصل بهار
خلاصه داستان حضرت موسی
عالی و
عالی بود